یک نفس خون آشام ....
بعد از چند ثانیه متوجه شدم با دهن باز دارم به تام نگاه می کنم بعد با خودم گفتم:آرام باش جسی آرام باش حتما اشتباهی رخ داده است گفتم:خب یعنی چی که من می توانم تمام دنیا را در اختیار بگیرم؟لبخندی زد و گفت: خب شما 5 نفر هستید که جادو سیاه را در اختیار دارید ما تا حالا دو نفرشان را پیدا کردیم که این نیرو دارند با تو می شوند 3 تا.مکثی کرد و ادامه داد:هر کدام قسمتی از این نیرو را دارید که در آن تخصص دارید و با هم می تونید دنیا را تصاحب کنید ما را مس ها و سامانتا ها به دنبال این 5 نفر هستیم وسلطنتی ها هم به دنبال این 5 نفر هستند که این با عث می شود کارمان سریع تر بشود تا دست آنها به شما ها نرسد چون آنها شما را می کشند که به ما نپیوندین.گفتم:حالا می شه بگی تخصص من تو چی هست؟گفت:من نمی تونم این را بهت بگم فقط رانیتس می تونه بگه تخصص هر کس تو چی هست.گفتم:می شه پس هر چه زود تر به پیش همانی که تو گفتی بریم؟گفت:او تو مر کز امپراطوری...تو فردا به یک خون آشام تبدیل می شی خب پس فکر کنم امشب باید راه بیفتیم چون تو اولش نمی تونی خودتو کنترل کنی بهتر سریع تر با خانوادت خدا حافظی کنی.بعد دست من را گرفت ما از روی پشت بام پایین پریدیم.او به شدت سریع حرکت می کرد جوری که بعد از ده ثانیه ما تو اتاق من بودیم زیر لب گفت:بیرون می بینمت.و دوباره با همان سرعت ناپدید شد اول یک کاغذ برداشتم و شروع کردم به نامه نوشتن
مامان لطفا دنبال من نگردید من دارم میرم دیگه واقعا خسته شدم و می دونم که شما از من متنفرید به آنجلا هم بگید از من متنفر باشه که دیگه دلش برای من هم تنگ نشود به هر حال عاشقتونم جسی.
لباسم را در آوردم و یک شلوار جین پوشیدم با یک تی شرت مشکی یک کت مشکی هم برداشتم شاید لازم می شد به طرف پنجره رفتم تام یک دفعه جلویم ظاهر شد و گفت:بریم. سرم را تکان دادم او دستم را گرفت و ما دوباره شروع کردیم به دویدن به خودم گفتم:123 بازی شروع شد.
نظرات شما عزیزان:

برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,